
چگونه یک کتاب بخوانیم؟! دکتر احمد پاکتچی
براساس نشست علمی با همین عنوان در دانشگاه امام صادق
چهار صفحه پی دی اف؛ چکیده و تدوین شده به شکل مقاله
چگونه یک کتاب بخوانیم؟! دکتر احمد پاکتچی
چگونه یک کتاب بخوانیم؟! دکتر احمد پاکتچی
براساس نشست علمی با همین عنوان در دانشگاه امام صادق
چهار صفحه پی دی اف؛ چکیده و تدوین شده به شکل مقاله
ماجرا از یک شب سرد اسفند ماه سال ۱۳۵۴ شروع شد.
بالاخره بعد از دو روز زحمت شبانه روزی ,کار تزیین خونه و تدارک تولد تموم شد . درست چند ساعت قبل از جشن.
من که حسابی خسته و کثیف شده بودم به امیر پسر داییم که که تولدش بود و این همه زحمت رو به خاطر جشن تولد اون کشیده بودم. گفتم : من میرم خونه . یه دوش میگیرم . لباسام رو عوض میکنم و بر میگردم .
امیر با اصرار میگفت : تو خسته ای خب همین جا دوش بگیر لباس هم تا دلت بخواد میدونی که هست .
من بهانه آوردم و بالاخره قانعش کردم که باید برم و برگردم.
راستش اصل داستان مسئله کادویی بود که باید براش میگرفتم ،
به هر صورت خودمو به خونه رسوندم و بعد از یه دوش آبگرم که بهترین دوای خستگی من تو اون لحظه بود ، لباس پوشیدم و آماده حرکت شدم.
چون قبلا" تصمیم خودم را در مورد کادو گرفته بودم سر راه یه سرویس بروت که شامل ادکلن ،عطر و لوسیون بعد از اصلاح بود و خودم یه ست مثل همون رو قبلا" خریده بودم . گرفتم و به سمت خونه دایی راه افتادم. هوا خیلی سرد بود و خیابونا حسابی یخ زده بود ، جوری که . من که بین بچه ها تو رانندگی به بی کله معروف بودم جرات نکردم خیلی شلتاق بزنم.
راستش با اینکه تازه هفده سالم بود اما دو سال بود خودم ماشین که داشتم یعنی از پونزده سالگی و رانندگی میکردم البته بدون گواهینامه .
بهر صورت کمی دیر رسیدم و تعدادی از مهمونها اومده بودند مسئول موزیک من بودم و دیر کرده بودم.
نمیدونم چه مرگم شده بود در حالیکه هوا بشدت سرد بود من احساس گرمای شدیدی میکردم. از در که وارد شدم همه یه جیغ بلند و ممتد کشیدن و به این وسیله ورود من رو خوشامد گفتن راستش از اونجایی که من خیلی شیطون و در عین حال فعال بودم همه یه جورایی منو تحویل میگرفتن .
من مرکز موزیک های دست اول بودم و هرچی موزیک تاپ میخواست تو بازار بیاد .حداقل یه هفته قبلش تو بساط من میتونستی پیداش کنی . البته به همه این خواص خوش سرو زبونی منو رو هم اضافه کن . به هر صورت با تشویق بچه ها پشت دستگاه استریو رفتم در همین حال به امیر که منو تا پشت دستگاه همراهی میکرد گفتم من زبونم داره از حلقم در میاد. یه نوشیدنی خنک میخوام
سعید چشم بلند بالایی گفت و بعد از چند لحظه یه لیوان شربت آبلیمو که قطعات یخ توش ملق میزدن . داد دست من . منم لا جرعه سر کشیدم بی خبر از اینکه توی لیوان ودکا هم ریختن.
همه میدونستن من تو زندگیم اهل دو چیز نیستم یکی سیگار و دومی مشروب .اما برای اینکه سر بسر من بزارن با این پلتیک وبا استفاده از تشنگی شدید من اون شب یه لیوان ودکا به خورد ما دادن.
بهر صورت با گرم شدن کله من مجلس هم حسابی گرم شده بود .
یه سری موسیقی تاپ از سری نان استاپ ها که تازه به دستم رسیده بود بچه ها را حسابی کوک کرده بود .
در همین زمان داشتم فکر میکردم برای اینکه بچه ها یه کم خستگیشون در بره یه موزیک تانگو بزارم که یکی از بچه ها به طرفم اومد و گفت : من دوتا آهنگ جدید آوردم که البته شما باید شنیده باشین یکیش مال ستار ودومی رو ابی خونده اگه میشه این دوتارو بزارین.
راستش جا خوردم آهنگ جدید از ستار و ابی .پس چرا بدست من نرسیده . بدون اینکه خودمو لو بدم گفتم آره آره دارم بزار ببینم . که گفت : فرقی نمیکنه اینم مال شماست. من نگاهی کردم و با تشکر نوار رو گرفتم و تو دستگاه انداختم .تا اومدم به خودم بجنبم دیدم هرکس یه پارتنر انتخاب کرده و با اورتور آهنگ شروع کرده به
رقصیدن.
هر چی چشم انداختم دیدم کسی نیست که من با هاش برقصم نا امید داشتم پشت دستگاه بر می گشتم که دیدم دختر داییم نازیین یه کوشه نشسته و سرش رو انداخته پایین و داره گلهای قالی رو نگاه میکنه. به طرفش رفتم و گفتم افتخار می........
سرش رو بلند کرد ولبخند تلخی زد ،درست همین موقع چشمامون تو هم گره خورد....ستار می خوند
آه ای رفیق
آه ای رفیق
نان گرم سفره ام را
باتو قسمت کردم ای دوست
هرچه بود از من گرفتی
غیر آه سردم ای دوست
آه ای رفیق
آه ای رفیق
من و نازی همدیگرو محکم بغل کرده بودیم و میرقصیدم اصلا متوجه دور ورمون نبودیم. البته بعدا فهمیدیم کسی هم متوجه ما نبوده. من گیج و مبهوت از حالتی که بهم دست داده بود به نازی گفتم : من یه جوری شدم. اونم در حالیکه اشک تو چشماش جمع شده بود مستقیم تو چشمام نگاه میکرد گفت : من مدتهاست تو رو دوست دارم. اما....
دستم رو آرام رو لباش گذاشتم ودوباره بغلش کردم.در همین زمان آهنگ دوم نوار که ابی خونده بود شروع شد.
نازی ناز کن که نازت یه سرو نازه
نازی ناز کن که دلم پر از نیازه
شب آتیش بازی چشمای تو یادم نمی ره
هر غم پنهون تو یه دنیا رازه...
منو با تنهاییام تنها نذار دلم گرفته
بله اسیر شدیم و رفت
اسیر دو تا چشم سیاه که دوتا ستاره درخشان وسطش سو سو میزد
ما اصلا" متوجه نبودیم دور و ورمون چی میگذره . بچه ها خودشون موزیک میگذاشتن و میرقصیدند. جیغ و داد میکردند اما نه من و نه نازنین اصلا" اونجا نبودیم ، کجا بودیم ؟ اینو فقط کسایی میفهمند که عاشق شدند. تو ابرا ، تو آسمونا ، تو کهکشون ، نمیدونم ، توصیفش خیلی مشکله.
بچه ها به خیال اینکه ودکا هه دخلم رو آورده با هام کاری نداشتن. اینقدر شلوغ بود حتی متوجه نشدن که منو نازنین چنان دستامون تو هم گره خورده که عظیم ترین نیروها هم نمیتونن اونارو از هم جدا کنن.
دستاش تو دستم بود ،داغ داغ.
اما این داغی فقط بخش کوچیکی از حرارت سوزان عشقی بود که تو رگ وریشه های وجودمون خونه کرده بود.
شامل 61 صفحه word
فرمت فایل : word(قابل ویرایش)تعداد صفحات55
مقدمه
زندگی نامه جلال (مثلاً شرح احوالات)
اندیشه های جلال 8
پایگاه اجتماعی جلال 10
پدیدة غربزدگی از دیدگاه جلال 16
زنان از دیدگاه جلال 20
مذهب و روحانیت از دیدگاه جلال 21
جلال از دیدگاه سیمین دانشور (شوهر من جلال) 23
خاطره ای از جلال (ویلیام میلوارد) 35
آثار جلال 40
مرگ جلال 42
مرثیه ای در سوگ جلال (مهدی اخوان ثالث) 43
جمع بندی 45
زندگی نامة جلال (مثلاً شرح احوالات)
در خانواده ای روحانی (مسلمان- شیعه) برآمده ام. پدر و برادر بزرگ و یکی از شوهر خواهرهایم در مسند روحانیت مردند. و حالا برادرزاده ای و یک شوهر خواهر دیگر روحانی اند. و این تازه اول عشق است. که الباقی خانواده همه مذهبی اند. با تک و توک استثنایی. برگردان این محیط مذهبی را در «دید و بازدید» میشود دید و در «سه تار» و گله به گله در پرت و پلاهای دیگر.
نزول اجلالم به باغ وحش این عالم در سال 1302 بی اغراق سرهفت تا دختر آمده ام. که البته هیچکدامشان کور نبودند. اما جز چهار تاشان زنده نمانده اند. دو تاشان در همان کودکی سر هفت خان آبله مرغان و اسهال مردند و یکی دیگر در سی و پنج سالگی به سرطان رفت.
کودکیم در نوعی رفاه اشرافی روحانیت گذشت. تا وقتیکه وزارت عدلیة «داور» دست گذاشت روی محضرها و پدرم زیر بار انگ و تمبر و نظارت دولت نرفت و در دکانش را بست و قناعت کرد به اینکه فقط آقای محل باشد. دبستان را که تمام کرد دیگر نگذاشت درس بخوانم که: «برو بازار کار کن» تا بعد ازم جانشینی بسازد. و من بازار را رفتم. اما دارالفنون هم کلاسهای شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم. روزها کار؛ ساعت سازی؛ بعد سیم کشی برق، بعد چرم فروشی و ازین قبیل … و شبها درس. و با درآمد یک سال کار مرتب، الباقی دبیرستان را تمام کردم. بعد هم گاهگذاری سیم کشی های متفرق. بر دست «جواد» ؛ یکی دیگر از شوهر خواهرهایم که اینکاره بود. همین جوریها دبیرستان تمام شد. و توشیح «دیپلمه» آمد زیر برگه وجودم- در سال 1322- یعنی که زمان جنگ. به این ترتیب است که جوانکی با انگشتری عقیق به دست و سر تراشیده و نزدیک به یک متر و هشتاد، از آن محیط مذهبی تحویل داده میشود به بلبشوی زمان جنگ دوم بین الملل. که برای ما کشتار را نداشتو خرابی و بمباران را. اما قحطی را داشت و تیفوس را و هرج و مرج را و حضور آزار دهندة قوای اشغال کننده را.
جنگ که تمام شد دانشکدة ادبیات (دانشسرای عالی) را تمام کرده بودم. 1325 و معلم شدم. 1326 در حالیکه از خانواده بریده بودم و با یک کراوات و یکدست لباس نیمدار امریکایی که خدا عالم است از تن کدام سرباز به جبهه رونده ای کنده بودند تا من بتوانم پای شمس العماره به 80 تومان بخرمش. سه سالی بود که عضو حزب توده بودم. سالهای آخر دبیرستان با حرف و سخنهای احمد کسروی آشنا شدم و مجله «پیمان» و بعد «مرد امروز» و «تفریحات شب» و بعد مجلة «دنیا» و مطبوعات حزب توده … و با این مایه دست فکری چیزی درست کرده بودیم به اسم «انجمن اصلاح». کوچه انتظام، امیریه. و شبها در کلاسهای مجانی فنارسه درس می دادیم و عربی و آداب سخنرانی. و روزنامة دیواری داشتیم و به قصد وارسی کار احزابی که همچو قارچ روییده بودند
هدف از نگارش این رساله به دست دادن روشی برای تفسیر روایات تمثیلی ادب فارسی است.
پس از آوردن مقدمه ای در باب دلالت های حقیقی و مجازی کلام، فصل اول درباره ی تمثیل از دیدگاه بلاغت قدیم و نقد ادبی جدید، انگیزه های بیان تمثیلی و مقایسه ی آن با بیان رمزی آورده شده است. فصل دوم مروری بر ویژگی های بنیادین قصه ها و تطبیق عناصر داستان های منتخب در این رساله با این ویژگی هاست و سرانجام در فصل های سوم تا پنجم داستان « آب زندگی» نوشتهی صادق هدایت و «سرگذشت کندوها» و « نون القلم» نوشته ی جلال آل احمد تفسیر تمثیلی شده اند. در جریان تفسیر داستان ها،. جهان بینی و افکار نویسنده.، آرا و اندیشه های او که در دیگر آثارش منعکس شده و نیز شرایط اجتماعی و سیاسی زمان نگارش داستان لحاظ شده است.
شامل 156 صفحه فایل word قابل ویرایش
لینک پرداخت و دانلود *پایین مطلب*
فرمت فایل:Word (قابل ویرایش و آماده پرینت)
تعداد صفحه:46
فهرست و توضیحات:
بخش اول:از جاسوسی برای آلمانها تا ...
بخش دوم:شاملو و فعالیتهای سینمایی
بخش چهارم:رویکرد دوباره به مطبوعات
احمد شاملو در سال 1304 هجری شمسی در تهران به دنیا آمد پدرش حیدرنام داشت و افسر ژاندارمری بود و مادرش کوکب عراقی از قفقازیهایی بود که انقلاب بلشویکی 1917 روسیه، خانوادهاش را به ایران کوچانده بود. پدر شاملو به دلیل طبیعت حرفهای، با خانودهاش دور از شهر و دیار خود و در شهرهای دور افتاده و نقاط مرزی به سر میبرد و به این سبب کودکی احمد شاملو در شهرهای رشت، سمیرم، اصفهان، آباده، شیراز و خاش سپری شد.او در یادداشتی، پدرش را اینگونه معرفی میکند:
«بیچاره پدرم، آنقدر در درجه سرگردی مانده بود که «سرگرد» معادل اسمش شده بود.»وی تحصیلات ابتدایی را در شهرهای خاش، زاهدان، مشهد گذراند و برای طی دوره متوسطه به تهران آمد و در دبیرستان ایرانشهر ثبت نام کرد و تا سال سوم در این دبیرستان درس خواند.
شاملو از ابتدای جوانی و شاید تحت تأثیر شرایط محیط، علاقه وافر به «آلمانی»ها ابراز میکرد و این شوق تا آن حد بود که برای تحصیل در دبیرستان صنعتی تهران (که استادان آلمانی در آن حضور داشتند) کلاس سوم دبیرستان را رها کرد و در کلاس اول دبیرستان صنعتی ثبتنام کرد.
شاملو در سال 1321 که در منطقه ترکمن صحرا میزیست فعالیتهای سیاسی خود را آغاز کرد و در سال 1322 که به تهران بازگشت، برای اولین بار دستگیر شد و به زندان رفت.
شاملو میکوشید حادثه نخستین زندان رفتن خود را از نظرها مخفی کند و حرف و سخنی در اطراف آن به میان نیاورد. اما هر گاه بر اساس ضرورت صحبت از آن به میان میآمد، زندانی شدن خود را محصول احساسات وطنپرستی افراطی (ناسیونال شوونیسم) معرفی میکرد. بعضی از دوستان او هم همین رویه را دنبال کرده و نوشتهاند:«... شاملو حدود سال 1323، نوزده سالگی را به سبب اعتقادات شوونیستی در زندان متفقین گذرانیده است...»(8) ماهنامه «آدینه» در این مورد مینویسد:
«اولین باری که احمد شاملو به زندان رفت، بسیار جوان بود و جالب آنکه مردمیترین شاعر فارسی، برای بار اول به اتهام گرایشات فاشیستی و هواخواهی از آلمان هیتلری، به زندان افتاد»
گردانندگان ماهانه «آدینه» که در شمار هواداران درجه اول شاملو هستند سعی کردهاند او را به عنوان «مردمی ترین شاعر شعر فارسی» معرفی کنند و دلیل این گرفتاری و زندانی شدن وی را «هواخواهی از آلمان هیتلری» قلمداد نمودند و زیرپوشش یک راوی بیطرف، قسمت مهم واقعیت، یعنی دلیل اصلی و این نکته که احمد شاملو به خاطر جاسوسی برای آلمانیها در زندانی که نیروهای شوروی در شهر رشت داشتند، حبس شده بود را از چشم خوانندگان خود پنهان کردند. ولی عناصر قدیمی و مسنتر و کسانی که روابط نزدیکتری با شاملو داشتهاند نظیر فرهنگ فرهی تلویحاً به «جاسوس» بودن شاملو اشاره میکنند:«... شاملو هیچگاه از آلمانیها و هواداریش از آلمانیها یادی نمیکند، دورانی که به خاطر آنها زندانی شد...»او به جرم جاسوسی برای آلمانیها مدت 21 ماه در زندان ماند. البته احمد شاملو مزد این زندان رفتن و سختیکشیدن در زندان روسهای «ضد فاشیست» را بعدها از آلمانیها گرفت و به پاس این همکاری دوران جوانی، در روزگار میانسالی و در آستانه پیروزی انقلاب، قدر دید و در مجامع نامدار جهانی بر صدر نشست.با مروری بر زندگی شاملو در مییابیم که اولین شب شعر بزرگ در ایران را در سال 1347 وابسته فرهنگی سفارت آلمان در ایران برای او ترتیب داد.و با تبلیغات وسیع و گسترده نام احمد شاملو را به عنوان «جاودانه مرد شعر امروز ایران» در محافل و مجامع مطرح کرد.بار دیگر، هواداران آلمانی در سال 1367 شاملو را برای شرکت در کنگره نویسندگان آلمان (اینترلیت) دعوت میکنند و به تجلیل و تقدیر از او می پردازند. شاملو از این فرصت برای مظلومنمای و کسب شهرت! استفاده کرد و در این کنگره سخنرانی ویژهای با عنوان «من درد مشترکم، مراد فریاد کن» ایراد نمود و از اینکه به خاطر اعتلای هنر وادای تعهد به مردم، زیر فشار حکومت قرار دارد، فریاد شکایت و شکوه سر داد. لابد به همین دلیل بود که آلمانیها به پاس همان سختیهایی که شاملو به هنگام جاسوسی تحمل کرده بود، این سخنرانی را پوشش جهانی دادند و او را با عنوان جدید «مردمیترین شاعر شعر فارسی» خواندند و مصاحبههای متعددی از وی را از طریق رسانههای بیگانه به گوش جهانیان رساندند.
زمانی که احمد شاملو از زندان آزاد شد، پدرش به ژاندارمری ارومیه (رضائیه) منتقل شده و با خانوادهاش به این شهر رفته بود. او هم به ارومیه رفت و به خانوادهاش پیوست.شاملو در شهر ارومیه به صف هواداران رژیم پهلوی پیوست و در این عرصه تا آن حد پیش رفت که مورد نفرت مردم قرار گرفت و به طوری که نیروهای «پیشهوری» و حزب دموکرات در اولین ساعات اعلام خودمختاری، به خانه آنها ریختند و احمد شاملو و پدرش را بازداشت کردند. «آیدا» تحت تأثیر تلقینات مبالغه آمیز احمد شاملو در این مورد میگوید:«پیشهوری و دموکراتها احمد شاملو و پدرش را دستگیر میکنند و آن دو را نزدیک به دو ساعت در مقابل جوخه آتش نگه میدارند تا از مقامات بالا کسب تکلیف کنند.»
وی در سال 1325 و پس از بازگشت به تهران در حای که هنوز سال چهارم دبیرستان را تمام نکرده بود برای همیشه درس و مدرسه را کنار گذارد.شاملو در سال 1326 در سن 23 سالگی ازدواج کرد. همسرش اشرف اسلامیه نام داشت و از خانواده کازرونیهای اصفهان بود.شاملو در این سال نخستین مجموعه شعرش را که آهنگهای فراموش شده نام داشت، با سرمایه شخصی به نام ابراهیم دیلیمقانیان انتشار داد و آن را به همسرش اشرف تقدیم کرد. شاملو کوشیده است تا این مجموعه را به دست فراموشی بسپارد و خاطره آن را از ذهن مردن پاک کند، اما در این عرصه توفیق چندانی نیافته است. فرهنگ فرهی در این مورد میگوید:
«... اشرف بانوی آهنگهای فراموش شده بود ... شاملو هیچگاه این اثر ار در شمار آثارش یاد نکرده و یا اگر کرده با اکراه این کار را انجام داده است ...»
شاملو چندین یادداشت ستایشآمیز را که دوستانش درباره اشعار این مجموعه نوشته بودند، به عنوان پیشگفتار چاپ کرده بود. این مجموعه در بر گیرنده آثاری بیارزش و در حد نامههای عاشقانه نوجوانان فاقد خلاقیت بود.شاملو در سال 1327 به روزنامهنگاری رو کرد، هر چند که سومین همسرش ـ آیدا ـ اعتقاد دارد شاملو روزنامهنگاری را از سال 1324 آغاز کرده است. او در سال 1327 هفتهنامهای به نام سخن نو را انتشار داد که پنج شماره بیشتر دوام نیاورد و به دلیل عدم استقبال تعطیل شد.
برخی از دوستان و هواداران شاملو بر این عقیدهاند که «سخن نو» حرکتی طغیانی علیه مجله «سخن» بود. اما شاملو با چاپ مجله «سخن نو» در حقیقت قصد داشت بخشی از تیراژ و مقبولیت مجله سخن را به خود اختصاص دهد.او در سال 1329 هفتهنامه دیگری به نام «روزنه» را روانه پیشخوان روزنامه فروشیها کرد. فرهنگ فرهی که خود را همراه و همگام این ایام شاملو و شریک انتشار این هفتهنامه میداند، در این مورد مینویسد:«اوایل سال 1329 با هم مجلهای درآوردیم به نام «روزنه» به قطع کوچک. نه شمارهای درآمد. هوادار چپ بود که در آن زمان منحصر به حزب توده بود ... صاحب امتیاز این مجله خانمی از بستگان همسر شاملو بود و چون دید این مجله به راه تودهایها میرود، دیگر اجازه چاپ به ما نداد واین مجله تعطیل شد و ما «آهنگ صبح» ر که صاحب امتیازش مردی به نام «ضرغام» بود، جایگزین آن کردیم، این مجله هم سه شمارهای درآمد...»
گرایش شاملو به چپ نشانه دیگری از فرصت طلبی اوست . وی تا چندی پیش «راست» میزد و آنقدر تمایلات فاشیستی در او شدید بود که بنا به ادعای همسرش، نیروهای کمونیست و افراد تحت فرمان پیشهوری قصد تیرباران او را داشتند، وقتی مشاهده میکند که حزب توده در اوج قدرت قرار داد، بر «موج» سوار میشود و در کسوت یک «چپگرا» عرض اندام میکند. در این زمان، آوازه «چپگرایی» شاملو آنقدر گسترده میشود که علیاصغر امیرانی، مدیر نشریه خواندنیها او را به همکاری دعوت میکند و به عنوان مسئول گزینش و چاپ کلیه مطالب و مقالاتی که دارای جهتگیری «چپ» هستند، به کار میگمارد.
در جریان حادثه 23 تیرماه 1330 که صدها نفر از ملت ایران به خاک و خون غلتیدند، شاملو شعر «23» (قطعنامه) را انتشار داد. او نام «23» را از روز 23 تیرماه گرفته و کوشیده است تا این مجموعه خود را به آن حادثه خونین ربط داده و بهرهبرداری سیاسی کند.با انتشار «قطعنامه» در سال 1330 احمد شاملو با چهرهای «چپ گرا» در عرصه ادبیات سیاسی ظاهر شد. (بخصوص با شعر «قصیده برای انسان ماه بهمن» که شعری است بلند به مناسبت 14 بهمن سالگرد قتل دکتر تقی ارانی در زندان رضاخان) در دیگر اشعار این مجموعه هم اشاراتی در دفاع از جریان «چپ» و کمونیستها شده است.
احمد شاملو از جمله شاعرانی است که سعی داشت تا با سوار شدن بر موجهای سیاسی ازهنر خود بهرهبرداری کند. نصرت رحمانی که از دوستان و همگامان شاملوست، از آنها سالها بدینگونه یاد میکند:
«... از نسل ما شاملو هم روزگار مرا داشت. در مطبوعات کار میکردیم. هم نفس میکشیدیم و هم زندگی را آوارهوار می گذراندیم... در حقیقت ما هیچکدام دیدگاه جمعی را نمیشناختم. ضمن اینکه کتابهای بسیار قطور فلسفی را زیر بغل میگذاشتیم از محتوی آن کوچکترین اطلاعی نداشتیم ... شاملو آدم اعجوبهای است. در خیلی از کارها... یک ژورنالیست ماهر است و خوب میداند از چه چیزهایی و چه هنگام بهرهبرداری کند... گاه پیش میآید که از سیاست هم استفاده میکند...»
وی در سال 1331 به استخدام سفارت مجارستان درآمد و بنا به گفته «آیدا» به عنوان مشاور فرهنگی این سفارتخانه به کار مشغول شد. این فعالیت دو سال به دراز کشید.شاملو در سال 1332 مجموعه شعر «آهنها و احساسها» را انتشار داد. «آیدا» مدعی است که پلیس تمام نسخههای این مجموعه را توقیف کرد و آنها را در همان محل به آتش کشید و سوزاند. اما فرهنگ فرهی که همدم و مونس این دوران احمد شاملو بوده است، حرفی از توقیف و به آتش کشیدن این مجموعه به میان نمیآورد. نکته مهم در عرصه انتشار این مجموعه، سرمایهگذاری چند یهودی است که مالک انتشارات صفی علیشاه بودند. فرهنگ فرهی در این مورد مینویسد:«در آن کشمکشها چه کوشش و تلاشها نمودیم که مجموعه شعری از او (شاملو) به چاپ برسانیم، اما ناشری پیدا نشد که ... ]مدیران[ انتشارات صفی علیشاه مجموعه شعر «آهنها و احساس» را چاپ کردند و در واقع یاری دادند تا شاملو به روی ریل شهرت بیفتد...»در نخستین سالهای پس از کودتای 28 مرداد و بعد از اینکه هیجانات و التهابات پس از کودتا فروکش کرد و رژیم پهلوی به زور داغ و درفش، زندان و شکنجه و دربند کردن و تبعید آزادیخواهان سکون و سکوت را بر جامعه ایران تحمیل کرد، تزیین مظاهر روبنایی رژیم در دستور کار قرار گرفت و به دنبال آن عرصههای فرهنگی در مدار توجه واقع شد.در این زمان رژیم پهلوی با بذل و بخشش و کمکهای مادی فراوان از ایادی و اذناب خود خواست تا ظواهر مطبوعات را هم بزک کنند و افرادی چون اسماعیل پوروالی، ایرج نبوی، مجید دوامی و ناصر خدایار را به سرکردگی جهانگیر تفضلی و علی جواهرکلام به میدان هدایت افکار عمومی به کانالهای دلخواه حاکمیت فرستاد.پوروالی صاحب امتیاز مجله بامشاد بود و متولیان امور مطبوعاتی رژیم، نقش ویژهای برای این مجله در نظر گرفته بودند. او برای دستیابی به توفیق در این عرصه، احمد شاملو را به خدمت فرا خواند.شاملو در سال 1336 اولین شماره مجله آشنا را در 28 بهمن 1336 در قطع جیبی منتشر کرد. «شاملو» خود در این مورد مینویسد:
«... با تجربیات فراوانی که در مدت بیست سال بر اثر کارمداوم در مطبوعات اندوختهام، اکنون مستقلاً دست به انتشار یک مجله آبرومند هفتگی میزنم...»
او قصد داشت تا از رهگذر انتشار مجله آشنا سرمایهای به هم بزند و نان راحت و ثروتی فراچنگ آورد.شاملو با صراحت تمام این قصد خود را ابراز کرده و اعلام میدارد که با هدف دستیابی به مال و مال دست به کار انتشار این مجله شد، گرچه این هدف و خواست را در لفاف عبارات و الفاظ و شعارهای روشنفکرانه پیچانده است:«... و مطلب مهمتر، هدف این مجله است. سالهاست که من در اندیشه تأسیس یک مجله بزرگ هنری هستم که به طور فصلی سالی سه چهار شماره منتشر شود. به وجود آوردن چنین مجلهای سرمایهای کافی و مهمتر از آن سرمایهای «وقفی» و هدف من از انتشار «آشنا» تولید این سرمایه است.
به هر حال این آرزوی «شاملو» تحقیق نیافت.با این حال اگر رژیم پهلوی به او در کار تأسیس یک روزنامه کمک نکرد، ولی به صورتی دیگر وی را زیر چتر حمایتی خود گرفت و برایش شغل بیدردسر و حقوق و مزایای عالی برقرار کرد. در سال 1338 شاملو به سرپرستی واحد سمعی و بصری حوزه مدیریت کل روابط عمومی وزارت کشاورزی منصوب گردید.وظیفه این سازمان ظاهراً بردن فیلمهای خبری و آموزشی به روستاها و آشنا کردن روستاییان با اصول و مبانی کشاورزی نوین بود. واحد سمعی و بصری وزارت کشاورزی، بودجه کلانی در اختیار داشت که باید در راه تولید فیلمهای آموزش کشاورزی و چاپ بروشور و پوسترهای تبلیغاتی و راهنما و جزوههای رنگارنگ به اصطلاح ترویجی هزینه شود. در این هنگام سهراب سپهری معاون شاملو بود.
شاملو فعالیت سینمایی خود را از سال 1338 آغاز کرد. و یک فیلم مستند در پیرامون سیستان و بلوچستان را به سفارش شرکت «ایتال کونسولت» کارگردانی کرد.حضور در مسند ریاست اداره سمعی و بصری وزارت کشاورزی وفعالیت به عنوان «کارگردان» فیلم مستند «سیستان و بلوچستان»، موجب آشنایی و ایجاد رابطه احمد شاملو با سینماگران ایرانی گردید و از این تاریخ است که او به عنوان «فیلمنامه نویس» در عرصه «فیلمفارسی» مطرح میشود.درباره زندگی هنری و شخصی احمد شاملو صفحات فراوانی از مجلات و روزنامهها به این موضوع اختصاص یافته، اما هر گاه صحبت از فعالیتهای سینمایی و تأثیرات سناریوهای پولسازش به میان میآید، تمجید کنندگان او مهر سکوت بر لب میزنند و یا به سفسطه میپرازد.