پسر بچه ...
خیلی دوست داشت
با این درخت سیب مدام بازی کند ...
از تنه اش بالا رود
از سیبهایش بچیند و بخورد
و در سایه اش بخوابد
برای دانلود کل پاورپوینت از لینک زیر استفاده کنید:
دانلود پاورپوینت داستان آموزنده پسربچه و درخت سیب - 28 اسلاید
پسر بچه ...
خیلی دوست داشت
با این درخت سیب مدام بازی کند ...
از تنه اش بالا رود
از سیبهایش بچیند و بخورد
و در سایه اش بخوابد
برای دانلود کل پاورپوینت از لینک زیر استفاده کنید:
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 94
من ومادرم هم وضو گرفتیم . من به اتاقم رفتم تا نمازم را بخوانم . درهمین موقع ارغوان ازخواب بیدار شد .
گفت : ارمغان , حال بابا چطوره ؟
گفتم : به شکر خدا وکمکای احمد آقا خیلی بهتره .
گفت : نماز صبحِ ؟
گفتم : بله
ازجا بلند شد وازاتاقم خارج شد. نمازم را خواندم . صدای مادرم را شنیدم که ارغوان را نصیحت می کرد .
می گفت : تو را به خدا , مواظب خودت باش , یک وقت بار سنگین بلند نکنی , یک وقت ازپله , تند بالا نری , ملاحظه خورد وخوراکت را بکن , بدنت حالا احتیاج بیشتری به مواد غذایی داره , حتماً شیر وماهی بخور , میوه وسبزی تازه یادت نره و . . .
با خودم گفتم : بیچاره مادر , درهمه حال باید نگران همه ما باشد . نگران پدر , علی وارسلان , ارغوان و من . . .
درهمین فکر بودم که خوابم برد . نزدیک ساعت نُه صبح بود که ازخواب بیدار شدم . به اتاق پدرم رفتم به هوش آمده بود . به سمت او دویدم وخودم را ازخوشحالی درآغوش پدرم انداختم.
شروع به گریه ، کردم . اشکهایم روی صورت پدرم می چکید . مادرم سررسید تا من را دیدگفت : دختر چه کار می کنی ؟ تو نمی فهمی که بابات حالش خوب نیست ؟
پدرم با صدایی که شبیه ناله بود گفت : اشکالی نداره . بذار که دخترِ کوچولوم
پیشم باشه .
زود . خودم را کنار کشیدم ولی گریه ام قطع نمی شد. پدرم دستی به صورتم کشید وگفت : گلم
ارمغانم ، این جور اشک نریز . دلم خون شد ، بابا .
بادستهایم صورتم را خشک کردم وبا بُغضی درگلو گفتم : چشم بابا جون .
از اتاق پدرم . بیرون آمدم وبه آشپزخانه رفتم . ارغوان آنجا بود . به او گفتم : احمد آقا کجاست ؟
لبخندی زد وگفت : به مأموریتی که به او دادید ، رفته .
گفتم : یعنی . . . دنبال علی وارسلان . اما من که آدرس به او نداده بودم .
خندید وگفت : مگر فقط ، تو آدرس خانه مادربزرگ رو یاد داری ؟ خوب ، معلوم دختر ، آدرسو من دادم .
فکر می کنم تا ظهر بیاد وبرای خواهرکوچولوم خبر خوش بیاره.
نزدیک ظهر نمازم راخواندم وحاضر شدم که به مدرسه بروم ولی هنوز احمد آقا نیامده بود. تادرخانه رابازکردم ، که خارج شوم ، احمد آقا راپشت درخانه دیدم . آب دهانم خشک شد.
احمد آقا سلام کرد وگفت : خبر ، خوشی برای شما دارم . آنها خانه مادربزرگتان بودند . اطراف اینجا پُر ازمأمور است . برای همین نتوانستند . خبری ازخودشان به شما بدهند .
درضمن آقا ارسلان ازشما خواسته تابه خانواده او خبر بدین . امید نیز همین رو خواسته. چونکه خانه های آنها نیز تحت نظره . ازاو خدا حافظی کردم وبه راه افتادم .
درخانه ارسلان زنگ زدم . مادرش در رابازکرد وباتعجب تا من رادید گفت : سلام ، عروس گلم ، چه عجب ازاین طرفها . چی شده که یاد ماکردی ؟
گفتم : سلام مادرجان ، ببخشید مزاحمتون شدم . خبری ازارسلان براتون دارم . او خونه مادربزرگمِ وگفته به شما خبر بدم که نمی تونه بیاد چونکه خانه شما هم تحت نظره .
مادر ارسلان گفت : خدایا . . . به من صبر بده ، به خدا عزیزم ، نمی دونی ، این چند وقت چی به من گذشته ؟
گفتم : می دونم مادر . ببخشید ، من باید مدرسه برم . خداحافظی کردم وازآنجا رفتم و رفتم . به درخانه مادر امید رسیدم به او هم خبری راکه امید داده بود، دادم وبعد به مدرسه رفتم .
آن روز خیلی خوشحال بودم . چون خبر سلامت علی وارسلان را فهمیده بودم . عصر که به خانه آمدم . احمد آقا درخانه رابازکرد.
گفتم : سلام ، احمد آقا حال بابا چطور؟
گفت : علیک سلام ، خیلی خوب، برو داخل خانه تا خودت ببینی .
به سمت خانه دویدم . ناگهان پدرم رادیدم که سرپا ایستاده بود. باتعجب گفتم : باباجون ، حالتون خوبه ؟
او با چهره مجروح وکبودش گفت : بله عزیزم ، خیلی بهترم .
مادرم وارغوان ازآشپزخانه بیرون آمدند وبه من خندیدن ، پدرم هم شروع به خندیدن کرد . گفتم : یعنی سوال من خنده دار بود ؟
ارغوان گفت : نه ، ولی این قیافه تو وطرز سوال کردنت ، واقعاً خنده داره وبازشروع به خندیدن کردند.
باعجله وارد اتاقم شدم ,یک دفعه چشمم به یک شاخه گل مریم افتاد . ازاتاق بیرون رفتم . مادرم ، پدرم ، ارغوان واحمد آقا دراتاق پذیرایی نشسته بودند. به مادرم گفتم : مامان . . . ارسلان بوده ؟
گفت : نه ، فقط یک نامه ویک شاخه گل مریم ، برات فرستاده که زحمت اون رو احمد آقا کشیدند. نگاهم به سمت احمد آقا برگشت وگفتم : احمد آقا ، اما ظهر که به مدرسه می رفتم ، شما هیچ چیز نگفتید ؟
احمد آقا گفت : تقصیر من نبود ، ارسلان آقا گفتن ، بعد ازمدرسه من یک شاخه گل مریم ازطرف او برای شما بگیرم ویک نامه هم به من دادند که اونو روی میز تحریرتان گذاشتم .
این سورس مخصوص ایکلیپس می باشد
قابلیت ها.
1-کنترل فونت برنامه
2- بخش علاقه مندی ها
3-بخش جستجو
4-امکان پخش موزیک برای هر موضوع ویا داستان به صورت جداکانه
5-امکان حرکت بین صفحات به صورت اسلاید
6-قابلیت خواندن xml
7-قابلیت ایجاد انیمیشن در داستان
8-ارسال پوش نوتیفیکیشن
اطلاعات بیشتردر این لینک بخوانید
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 37
دانشکدة شهید بهشتی
عنوان :
ERASER
فصل 1 تا 6
استاد :
جناب آقای شکاری
دانشجو :
امیر آزادی
فصل1
ROYAL OAK ، میشیگان ، شهری معمولی در وسط آمریکاست . مردم دوست دارند در آنجا زندگی کنند چون آنجا آرام و تمیز و امن است . اما در آن شب تابستانی واقعه وحشتناکی در خانه راحت در ALDEN DRIVE در حال وقوع بود .
JOHNNY CASTELEONE به دو مردی که همسر وی را پایین روی کف زمین نگه داشته بودند.نگاه می کرد، سپس به دوست قدیمی اش PAULY CUTRONE نگاه کرد و گفت « به DARLENE صدمه نزنید او هیچ چیز نمی داند.»
PAULY گفت: « او تو را می شناسد و این به اندازه کافی بد است»
JOHNY سعی کرد از روی زمین بلند شود اما نتوانست . PAULY و مر دیگر که او را نگه داشته بود بسیار قوی بودند.
JOHNY پرسید: «چرا اینکار را می کنی PAULY ؟ ما دوست هستیم؟
PAULY به سختی به دهان او زد و گفت: «بله ، ما دوست بودیم ، و به این دلیل است که MR.CANELLI عصبانی است . تو حرف زدی تو شاهدی علیه ما بودی . تو پلیس همه چیز را گفتی . تو قانون این کار را می دانی .»
چاقویی در دست PAULY بود JOHNY قانون را می دانست – اگر در مافیا بعدی و حرف زدی تو مردی .
JOHNY گفت: طسریعا کارت را تمام کن»
POULY با خنده بدی گفت: « باشه اما اول دهانت را باز کن زبانت را لازم دارم .MR CANELLI می خواهد ببیند آیا بدون تو هم حرف خواهد زد. »
PAULY دندانهای JIHNY را فشار داد و باز کرد و زبان او را با انگشتانش گرفت. او مرد سیاهپوش را ندید که پشت سروری وارد اطاق شد. او هرگز دستی را که او را کشت ندید – او فقط مرده افتاد . گردنش شکسته شده بود . مجرمین دیگر با شکفتی به بالا کردند اما قبل از اینکه بتوانند کاری انجام دهند مرد سیاهپوش روبروی آنها بود. او تفنگی در دست داشت اما از ان استفاده نکرد دستهایش اسلحه های او بودند چند ثانیه بعد آنها هم مرده بودند .
مرد سیاهپوش به JOHNY و DARLENE نگاه کرد. او بلند و قوی بود اما چشمانش به سردی یخ بود . او گفت: « اینجا منتظر باش.» و از در بیرون رفت . یک دقیقه بعد او بازگشت . روی هر شانه
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 41
فهرست مطالب :
پیشگفتار 1
مقدمه 2
شورآباد 3
عناصر داستان 24
فهرست منابع و مأخذ 27
پیشگفتار:
دریافت یک سویه ی جمالزاده از ساخت زندگی و میزان تاثیر پذیری اش از گذشته باعث شده تا مجموعه آثار داستانی خلق شده ، به نوع بستر تبدیل گرد. یعنی بر این اساس خواننده توانایی تصمیم گیری درباره ی صحت پدیده ها را ندارد و هر آنچه را وی میگوید باید بپذیرید .
جمالزاده به منظور دست یافتن بر آموزه ها و آزاد خود داستان را خدا مضمون کرده است .
او با توجه به توانمندی بالا در خلق آثار برتر و نگاه موشکافانه و جستجوگر در غالب موارد حاضر شده پیکر و زیر ساخت داستانهایش را متزلزل کند اما مضمون و دور نمایی داستانها ، آنگونه که میخواهد مطرح گردد. او به راحتی همه چیز را در اختیار خواننده قرار میدهد و از این که مبادا مطلبی دست نخورده باقی بماند به اطناب روی میآورد .
حرکت جمالزاده در هنگام توصیف مضامین و پدیده های طبیعت از کل به جز بوده است .
جمالزاده در داستانهای اولیه ی خود در صدد توصیف و بررسی مسائل عمده و بنیادین هستی چون مرگ ، زندگی ، راه سعادتمندی و ....... بوده است و پس از گذشت زمان برای ایجاد تنوع و ظاهرا دگر اندیشی به مباحث جزئی تر پرداخته است .
مقدمه :
موضوعی را که من انتخاب کرده ام در مورد روستایی به نام شور آباد واقع در کنار کویر لوت میباشد و وصف مردمانی که از هر گونه امکانات شهری و حتی وسایل و ملزومات اولیه زندگی بدور میباشند. کسانی که زندگی خود را به سختی میگذرانند و از هر چه که طبیعت در اختیار آنها قرار میدهد استفاده میکنند درست مانند انسانهای اولیه .
این دهکده سیصد فرسنگ در دویست فرسنگ مساحت دارد و در یک جای دور و پرت و پلایی قرار دارد که در گذشته کمتر کسی حتی اسم آن راشنیده بود.
جمعیتی به اسم (کلید داران سعادت ملی ) سه نفر از کارکنان خود را به آن ده و ده هایی دیگر فرستادند تا اهالی آن دهکده ها را با سواد و رفاه آنان را تامین کنند .
وقتی که آنها به دهکده ی شور آباد وارد میشوند و وضعیت ساکنین آن را مشاهده میکنند تصمیم میگیرند که به آنها کمک کنند و برای این منظور چند جلسه تشکیل میدهند و با یکدیگر