مجموعه داستان کوتاه واکسی
تنگِ غروب بود که دمپاییهای پلاستیکیش را سرپا زد، چادر نمازگلدار نیمدارش را
سرش انداخت و با دختر ده سالهش از خانه زد بیرون. سال پیش شوهرش یک روز بیخبر رفت و
دیگر برنگشت. هیچوقت نفهمید کجا رفته است. اوایل زیاد از دوست و آشناها سراغ مردش را
میگرفت اما مدتی که گذشت دیگر به نبودش عادت کرد. بخصوص که ناچار شد کار کند.
هرکاری انجام می داد. کلفتی، رختشویی و کارهای همسایه ها؛ گاهی هم بیگاری میکرد.
دخترش مدتی بهانه گرفته بود پرگار می خواهد، نمیدانست آن وسیله به چکار میآید، اما
میدانست خرازی ته بازارچه دارد. با اینکه از صاحب دکان که کامل مردی بود و هروقت
چشمش به او میافتاد با چشماش میخواست بخوردش، هیچ خوشش نمی آمد، اما تنها دکانی
بود که همه وسایل مدرسه داشت.
همچنان که سرش را پایین انداخته بود؛ سایه کنار دیوار را گرفت و تندتند پیش رفت. با
یک دست چادرش را نگه داشته بود و با دست دیگر دست دخترش را گرفته بود. یک اسکناس
صدتومانی مچاله هم تو مشتش قایم کرده بود.
هنوز کوچه را تمام نکرده بود سرتاپاش از عرق خیس شد؛ بدتر از آن از تشنگی به لهله
افتاد. مدتی بود که عطش داشت، هرچه آب یخ میخورد فایدهای نمیکرد. نمیدانست چرا این
جوری شده است. حدس زد شاید از گرمای هوا باشد. بخصوص که امروز از هرروز گرمتر شده
بود، با اینکه صبر کرد تا آفتاب بپرد، اما هنوز گرما رو هوا سنگینی می کرد. چنان گرم بود که تنها
پیراهن کرباسی نیمدارش به تنش چسبیده بود. این پیراهن را خیلی دوست داشت، با اینکه همه
جاش رفته بود و با کوچکترین فشاری پاره می شد. اما بدنش را خنک نگاه می داشت، برای
همین همیشه آن را میپوشید.
کوچه را که تمام کرد، انداخت تو خیابانی که به بازارچه راه داشت. اینجا تک و توک
آدمهایی دیده می شدند. هرم گرما همچنان روقلبش سنگینی میکرد؛ پوست صورتش را به...
مجموعه داستان کوتاه واکسی